محمدعلی جعفری نویسندهای از دیار یزد که مؤسس محفل مُنادی یا همان «مجمع نویسندگان انقلاب اسلامی دارالعباده یزد» است. وی سالهاست که دغدغه جبههی مقاومت را دارد و حتی قبل از اینکه طوفان الأقصی اتفاق بیفتد در این حوزه فرهنگسازی کرده است. پس از عملیات طوفان الأقصی، به سرعت خود در این زمینه افزوده و دست به ابتکار جدیدی در حوزه روایتگری زده است به این معنی که راوی روایت زنده در فضای مجازی شده است. از کتابهای او میتوان به تاوان عاشقی، تور تورنتو، جاده یوتیوب، آرام جان، سربلند، عمارحلب، قصه دلبری و وزیر قلابی اشاره کرد.
تاوان عاشقی
مدتها قبل از این که طوفانالاقصی اتفاق بیفتد، به عنوان نویسنده دغدغه مسئلهی فلسطین را داشتم. ما تصویر درست و شفافی از وضعیت و مردم آنجا نداشتیم، بیشتر فضاهای کلیشهای و ژرونالیستی و چیزهایی است که منابع رسمی نشان میدادند. خیلیها چنین تصویری از فضای داخلی فلسطین داشتند. این برای من دغدغهای بود که کاش ما بتوانیم تصویر واقعیتری را برای مخاطب ایرانی روایت کنیم.
من نویسنده بودم و هستم یعنی چندین سال است که کارم نویسندگی است. در نشستی که روی موضوعات و سوژهها کار میکردم با یک خانوم اهل غزهای که در ایران زندگی میکرد آشنا شدم. موضوع را با ایشان مطرح کردم تا اگر میشود، با او مصاحبه کنم چون خاطرات خیلی جذابی از زندگی در غزه، تجربه جنگ و حملات اسرائیل داشت. به ایشان گفتم: چیزی که شما تجربه کردهاید بسیار جذاب است و یک تصویر واقعی از فضا به ما میدهد. خاطرات ایشان را مصاحبه و تدوین کردم و کتابی به عنوان «تاوان عاشقی» از آن روایت چاپ شد.
این کتاب حدود یک سال قبل از طوفانالاقصی چاپ شد و راوی دو ماه قبل از طوفانالاقصی به غزه برگشت. زیرا در ایران تنها بود و پسر کوچکی داشت، بالاخره مسیری باز شد و ایشان رفتند. تازه به غزه رسیده و خانهای اجاره کرده بود که همان هفتهی اول خانهاش خراب شد و تاکنون 7-8 بار جابهجا شده و الان در چادر زندگی میکند. قسمتی از روایت این دو دلداده در کتاب این است:
«عاشق شده بودم. عاشق یکی که هیچ صنمی باهم نداشتیم. او شیعه بود، من سنی. او اهل شیلی من در غزه. تازهمسلمانِ شیلیایی آس و پاس. میدانستم دیوانگی است. حماقت محض. مثل قماربازی که همه دار و ندارش را ریخته روی دایره. اما دلم گیر بود. دوستش داشتم. نمیدانم چرا!
…برگشتم بدون خلیل. تمام راه چشمم به خورشیدی بود که داشت غروب میکرد؛ مثل زندگی من. مثل آرزوهای من. مثل آرزوهای خلیل. مسجد شیعیان در شیلی. تبلیغ در آمریکای لاتین. ساختن خانه در فلسطین. گُر و گُر بچهآوردن. زمزمه کردم زیر لب «وطن روز را آغاز کن. محبوب من آواز روز را دوست دارد»
قبل از طوفانالاقصی به ایشان پیام دادم زیرا چند وقتی بود که خبری از او نداشتم. گفتم کجایی؟
گفت: راهی پیدا کردم و برگشتم. تعریف کرد که یک ماهی در مصر مانده و متحمل سختهای زیادی شده و بعد از یک ماه به غزه رسیده است. خیلی خوشحال بود که دوباره در جمع خانواده حضور دارد. به فاصله دو سه هفته بعد از اقامتش در غزه، طوفانالاقصی اتفاق افتاد. بعد از طوفانالاقصی در واتساپ با ایشان ارتباط داشتم، وقتی خبرهای بیمارستان شفا آمد با پسرش در بیمارستان شفا بود و مدام در لابهلای این ماجراها قرار داشت و اتفاقات را از ایشان میشنیدم. از لحاظ روحی به هم ریخته بودند و نمیتوانستند ماجراها را با جزئیات تعریف کنند، ولی در حد این که تصویری از آنجا داشته باشیم و دیالوگهایی بین ما برقرار میشد و من اینها را در فضای مجازی منتشر میکردم. تقریباً اتفاقات روز بود و برای مخاطب الان مهم بود، بعد از طوفانالاقصی هم وضعیت ایشان را در صفحات شخص خودم منتشر میکردم و مخاطب دنبال میکرد.
ایشان خانم اهل سنتی بود که در غزه زندگی میکرد. یکی از برادرانش سلفی، ضد شیعه و ضد ایرانی بود. یکی از دلایلی که من اصرار داشتم این کتاب کار شود، این است که خیلی وقتها ما در جنگ روایتها شکست میخوریم مثلاً کمکهایی که ایران به جریان مقاومت میکند ولی در کف میدان روایتها چیز دیگری است. تا قبل از طوفانالاقصی تصویر مثبتی از مردم ایران در بین آنها وجود نداشت. بعد از طوفانالاقصی به دلیل موشکهایی که ایران زد مقداری وضعیت بهتر شد و فضاهای مثبتی ایجاد شد اما تصویر و ذهنیتی که آنها نسبت به ایران داشتند منفی بود.
ایشان بعد از زندگی در کشور ما، مبلغ ایران شده بود. یکی از جذابیتهای زندگی این شخصیت این بود که اهلسنت بود و در یک خانوادهی سلفی زندگی میکرد، وقتی به ایران میآید در فضای مجازی با یک طلبه اهل شیلی تازه مسلمان شده آشنا میشود و به قم میرود.
این طلبه قبلاً مسیحی بوده، در شیلی زندگی میکرد و تازه مسلمان شده بود. چون خیلی علاقهمند به فلسطین بود و مدام اخبار آنجا را دنبال میکرد با ایشان آشنا شده بود. این آشنایی طول کشید و تصمیم گرفتند با هم ازدواج کنند. در این بازهی زمانی که اینها تصمیم میگیرند با هم ازدواج کنند، نه خانم میتوانست از غزه بیرون بیاید نه ایشان میتوانست به غزه برود. آن فضای زندان بودن غزه و محاصره در این قصه تجلی پیدا میکند. یعنی ما یک داستان عاشقانه میخوانیم ولی فضای واقعی غزه را در لابهلای آن بازگو میکنیم. این اتفاقات با حضور داعش در منطقه و اتفاقاتی در مصر همزمان میشود. با اینکه کتاب، بیوگرافی و خاطرات است اما مخاطبان فکر میکنند رمان میخواند.
تا قبل از طوفانالاقصی فروش کتاب روال عادی داشت. طوفانالاقصی که اتفاق افتاد روی کتاب بیشتر مانور داده شد و افرادی که کتاب را میخواندند برایشان جذاب بود و یکی از مسائل جدی مخاطبینی که کتاب را میخواندند این بود که الان وضعیت این بنده خدا چگونه است؟ برای همین چون بعد از طوفانالاقصی شرایط کار روی کتاب را نداشتم، تصمیم گرفتم در فضای مجازی کار کنم و ماجرای بعد از طوفانالاقصی را در فضای مجازی منتشر میکردم و این برای مخاطب خیلی جذاب بود. چون مستند بود و عکس شخصیتهای داستان را در کتاب آورده بودم. وقتی کتاب را به ناشر تحویل دادم ایشان میگفتند؛ هیچکس باور نمیکند که این کتاب واقعی است. مخاطب وقتی کتاب را میخواند احساس میکند که دارد با این شخص زندگی میکند. خاطرات خیلی عجیبغریب و جذاب هستند و حتماً باید عکس آدمها را بیاوریم. چون این خانم میخواستند به غزه برگردند نگران بود که مشکلی برایش پیش بیاید و اصرار داشتند که عکس مرا درکتاب چاپ نکنید. عکس ایشان را به صورت مات چاپ کردیم. این ماجرا و اتفاقات برای مخاطب خیلی جذاب بود و استقبال خوبی هم شد.
یک سال از طوفانالاقصی میگذرد، متأسفانه ما به دنبال کتابهای تحلیلی رفتهایم. این بخشی از نیاز مخاطب را برآورده میکند، ولی واقعیت امر این است که ما باید تصویری از این ماجراها به مخاطب بدهیم که خودش را آنجا احساس کند و خیلی موارد انسانی که اتفاق میافتد را به مخاطب نشان دهیم. من نگاه داستانی در این روایت داشتم. به دنبال چنین ماجرا و روایتی میگشتم و آن را یافتم. همزمان که خبرهای غزه منتشر میشد من از زبان روای کتابم آنها را روایت میکردم. روایت آدمی که در صحنه حاضر است و به فاصلهی دو سه ساعت بعد از ماجرا اتفاقات را روایت میکند بسیار جذاب و واقعیتر است و بیشتر آن را دنبال میکند.
بعد از طوفانالاقصی کتاب 24-25 تا چاپ خورد و حدود ۲۵۰۰۰ نسخه کتاب به فروش رفت. یک سال قبل از طوفانالاقصی چاپ پنجم بود و پنج هزار تا فروش رفته بود بعد در این بازه چند ماهه به 25000 نسخه رسید. زیرا مخاطب را با آن فضا درگیر میکند و همزمان جذابیت ایجاد میکند، نگران هم میشوند که بعدش چی؟ و الان وضعیت ایشان به چه شکل است؟ و این انتشار وضعیت همچنان ادامه دارد. با اینکه الان بحث لبنان خیلی داغ است و در فضای مجازی بیشتر لبنان روایت میشود ولی کسانیکه کتاب را خواندهاند تقریباً روزی نیست که سراغ آدمهای داستان را از من نگیرد که شما از آنها خبر دارید؟ زنده هستند؟ در چه وضعیتی هستند؟ انگار مخاطب با اینها زندگی میکند، مدام دغدغه دارد و نگران آنهاست.
پخش زنده لبنان
سال گذشته در هفته دوم بعد از عملیات طوفان الاقصی به جنوب لبنان رفتم و حس میکردم که شاید لبنان درگیر شود و حزب الله هم به فضای جنگ وارد شود. خودم را رساندم که اگر چنین اتفاقی افتاد، آنجا باشم و روایت زندهای از حال و هوای آنجا داشته باشم. اقامت من در جنوب لبنان 25 روز طول کشید. فضا متفاوت از آن چیزی بود که در رسانهها گفته و منتشر میشد. در آن مدت به جاهای مختلف رفتم و با آدمهای مختلف حرف زدم، مشاهداتی داشتم، گزارشهای زندهای گرفتم و بعد از بازگشت سفرنامه آن را نوشتم. خیلی از مناطقی که دیدم الان یا بمباران شده یا کلاً از بین رفته و وجود خارجی ندارد. از اتفاقات جذاب آن سفر اولین سخنرانی سید حسن نصرالله برگزار شد که تکلیف حزبالله را روشن میکرد و موضع آن را در برابر طوفان الاقصی نشان میداد. تبلیغات زیادی انجام شده بود و همه آن روز منتظر بودند حزب الله موضع خودش را مشخص کند.
من یک هفته میهمان خانوادهای در یکی از روستاهای جنوب لبنان بودم. چون مجوز فعالیت رسانهای نداشتم، خانوادهای در آنجا گفتند به خانه ما بیا و پیش ما باش تا کارت حل شود.
الان مرد خانواده به جنگ رفته،روستا بمباران شده و آنها از روستا بیرون آمده و آواره شدهاند. این سفرنامه با عنوان«جاده کالیفرنیا» توسط سوره مهر چاپ خواهد شد.
هم خانوادهای که مثلاً من پارسال روایت میکردم که من در خانوادهای هستم که الان شرایطشان اینجوری است و این خانواده از من میزبانی کردند، راهنمای من شدند و جاهایی را به من نشان دادند مثل موزه ملی جنوب لبنان که فضای جنگی و موقعیتی که جنگ 33 روزه در آن اتفاق افتاده است را به صورت بکر نگه داشته و به موزه تبدیل کرده بودند. دیدن این فضا برا یمن بسیار جذاب بود.
بعد که حزب الله وارد جنگ شد، اینها جنوب لبنان را خالی کردند و بیرون آمدند. من به خاطر رابطهای که از پارسال تا الان با آن خانواده داشتم، یک خط کمکرسانی به لبنان ایجاد کردم. با آنها صحبت میکردم و جویای حال و احوالشان میشدم. هم خودشان مشکلاتی داشتند و هم خانوادههایی که آواره شده بودند. بخشی از مخاطبین از سفر من و ارتباطم با این خانواده خبر داشتند و من وضعیت کنونی آنها را در فضای مجازی به اشتراک میگذاشتم که الان وضعیتشان آنطور شده، کل روستا بمباران شده و اهالی آن نیاز به کمک دارند.
مسیری را پیدا کردم که بتوانیم به اینها پول برسانیم. مسیر خیلی خوبی پیدا شد که من امروز پول را میریزم و فردا آن مبلغ به دلار تبدیل شده و به دستشان میرسد.
بعد فراخوانی در صفحات شخصی خودم دادم که؛ اینها این مشکلات را دارند و این چیزها را میخواهند. من مسیر کمک رسانی به آنها را پیدا کرده ام. هرکس که میتواند کمک کند، پولی به حساب من بریزد تا بفرستم. من فکر میکردم 40-50 میلیون پول به حسابم میآید و به اینها میدهم. اما چون قصه روایت و ماجرا را داشتم مدام پول واریز میشد مثلاً امروز طرف به حساب من پول میریخت، دو روز بعد میدید که آن پول تشک شده و به دست آنها رسیده یا مواد غذایی خریدهاند و عکس آن را هم فرستادهاند. برای مخاطبین عجیب بود که ما چقدر خوب و سریع میتوانیم این کمکها را به دستشان برسانیم؟! بالغ بر یک میلیارد پول به حساب من آمد. آنقدر پول میآمد که من یک جایی دیگر کارت را برداشتم و گفتم بگذار اینها را خرج کنم بعد دوباره اگر نیاز شد ادامه بدهم.
شکر خدا به همین روش مبالغی را جمع آوری میکنم و خردخرد به دستشان میرسانم، هر نیازی که دارند میگویند مثلاً این بنده خدا الان پیام میدهد که هوا سرد است، مدرسهای هست که 70-80 دختر بچه آنجا هستند که لباس گرم میخواهند. پول را به حسابشان میریزم بعد میروند لباس گرم میخرند، توزیع میکنند و عکس آن را هم من منتشر میکنم.
ما از نظر فرهنگی، تفاوت فرهنگی جدی با مردم لبنان داریم، بعضی وقتها مردم زحمت میکشند، کلی هزینه میکنند و چیزی میفرستند اما چیزهایی که به لبنان میرود از لحاظ فرهنگی به درد مردم نمیخورد. ولی من وقتی برایشان پول میفرستم که تو با فرهنگ خودت به راحتی میتوانی آنچه که نیاز داری تهیه کنی، کارکرد و ثمره بیشتری دارد و این تجربهی خیلی خوبی است.